سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : یادداشت ثابت - شنبه 91/6/5 | 8:0 عصر | نویسنده : امیرارسلان

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
 امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم  !!!!!
     وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید




تاریخ : یادداشت ثابت - پنج شنبه 91/6/3 | 5:9 عصر | نویسنده : امیرارسلان

در فرودگاه گفتگوی لحظات آخر بین مادر و دختری را شنیدم :

هواپیما درحال حرکت بود و آنها همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: ” دوستت دارم و آرزوی کافی برای تومیکنم.”

دختر جواب داد: ” مامان زندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومیکنم .”

آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر بطرف پنجره ای که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد و می توانستم ببینم که می‌خواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمی‌خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولی خودش با این سؤال اینکار را کرد: ” تا حالا با کسی خداحافظی کردید که می‌دانید برای آخرین بار است که او را می‌بینید؟ ”

جواب دادم: ” بله کردم. منو ببخشید که فضولی می‌کنم چرا آخرین خداحافظی؟ ”

او جواب داد: ” من پیر و سالخورده هستم او در جای خیلی دور زندگی می‌کنه. من چالش‌های زیادی را پیش رو دارم و حقیقت اینست که سفر بعدی او برای مراسم دفن من خواهد بود . ”

” وقتی داشتید خداحافظی می‌کردید شنیدم که گفتید ” آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. “.

می‌توانم بپرسم یعنی چه؟ ”

او شروع به لبخند زدن کرد و گفت: ” این آرزویست که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر و مادرم عادت داشتند که اینرا به همه بگن.”

او مکثی کرد و درحالیکه سعی می‌کرد جزئیات آنرا بخاطر بیاورد لبخند بیشتری زد و گفت: ” وقتی که ما گفتیم ” آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. ” ما می‌خواستیم که هرکدام زندگی ای پر از خوبی به اندازه کافی که البته می‌ماند داشته باشیم. ” سپس روی خود را بطرف من کرد و این عبارتها را که در پائین آمده عنوان کرد :

” آرزوی خورشید کافی برای تو می‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روز چقدر تیره است. آرزوی باران کافی برای تو می‌کنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد .

آرزوی شادی کافی برای تو می‌کنم که روحت را زنده و ابدی نگاه دارد .

آرزوی رنج کافی برای تو می‌کنم که کوچکترین خوشی‌ها به بزرگترینها تبدیل شوند .

آرزوی بدست آوردن کافی برای تو می‌کنم که با هرچه می‌خواهی راضی باشی .

آرزوی از دست دادن کافی برای تو می‌کنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی .

آرزوی سلام‌های کافی برای تو می‌کنم که بتوانی خداحافظی آخرین راحتری داشته باشی .”

بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت …

می گویند که تنها یک دقیقه طول می‌کشد که دوستی را پیدا کنید? یکساعت می‌کشد تا از او قدردانی کنید اما یک عمر طول می‌کشد تا او را فراموش کنید …

اگر دوست دارید این را برای کسی که هرگز فراموش نمی‌کنید بفرستید …




تاریخ : یادداشت ثابت - پنج شنبه 91/6/3 | 4:57 عصر | نویسنده : امیرارسلان

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر
پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد دلم شکست




تاریخ : یادداشت ثابت - دوشنبه 91/3/30 | 7:56 عصر | نویسنده : امیرارسلان

مریم قلب مریضی داشت او  همیشه علاقه داشت مثل بقیه قلبی سالم داشته باشد.

شوهرش بابک برای این که قلب همسرش خوب بشه دست به هر کاری می زد.

یک روز مریم حالش بد شد بردنش بیمارستان پزشک گفت باید هر چه سریعتر قلبت را با یکی دیگر پیوند بزنم

مریم قبول کرد وقتی عمل مریم تمام شد بعد از 10 روز که استراحت کرده بود قرار بود که مرخص شود ولی بابک رو در بیمارستان ندید.

رفت خونه از پدرش پرسید پدر بابک کجاست؟

پدر گفت مگه خبر نداری؟

مریم با ترس گفت نه

پدر گفت این قلبی که الان تو سینه ی توست مال بابکه.

مریم با بغض گفت پدر راست می گویی؟

پدر گفت نه دخترم بابک تو حمامه الان میاد. جالب بود




تاریخ : یادداشت ثابت - دوشنبه 91/3/30 | 7:15 عصر | نویسنده : امیرارسلان

بر این اصل ساده و در عین حال مهم واستوار که اگر دست نیست پا هست چشم و گوش و زبان و قدرت تفکر هست.

اگر حس بینایی نیست حس لامسه و شنوایی هست وبالا خره اگر تندرستی نیست امید به زندگی هست.

فلسفه یعنی امید بخشیدن و اماده کردن فرد معلول در جامعه  از یک سو واماده کردن سازه جامعه برای پذیرش وی به عنوان یک شهروند از سوی دیگر.

معلولان هم در جامعه سهمی دارند.




تاریخ : یادداشت ثابت - جمعه 91/3/27 | 11:8 صبح | نویسنده : امیرارسلان

پسرک وارد بستنی فروشی شد از گارسون پرسید اقا بستنی میوه ای هاتون چنده؟

گارسون گفت 50 سنت.

پسرک دست در جیب کرد پول ها را شمرد و دوباره پرسید اقا بسنی ساده هاتون چنده؟

گارسون دید که افراد پول دار منتظر جا هستن با عصبانیت گفت 30 سنت.

پسرک گفت پس برام یک دونه ساده بیارین.

گارسون با بی میلی بستنی رو جلوی او گذاشت.

پسرک بستنی را خورد و رفت گارسون وقتی رفت که میز را تمیز کند در چشمانش اشک حلقه زد.

پسرک 50 سنت داشت اما برای این که به گارسون هم انعام بدهد حاضر شد خود بستنی ساده بخورد ولی پول برای انعام دادن به گارسون هم داشته باشدگریه‌آور




تاریخ : یادداشت ثابت - چهارشنبه 91/3/25 | 12:46 عصر | نویسنده : امیرارسلان

روزی پیری ، به تنها پسر  خود که آن هم در زندان بود نامه ای نوشت...

وگفت ای پسرم !!به مادرت قول داده بودم که هر سال مزرعه ی سیب زمینی را شخم بزنم و سیب زمینی بکارم..

اما افسوس که آن قدر ناتوان شده ام که توانایی این کار را دگر ندارم.

ای کاش تو این جا بودی و مزرعه را برایم شخم میزدی...افسوس که حال در زندان به سر می بری

پسر نیز برای پدر تلگراف زد که پدر!!،، جان عزیزت مزرعه را شخم نزن.

اگر این کار را کنی اسلحه هایی که من در آن جا مخفی کرده بودم را ماموران پیدا میکنند..تو رو خدا این کار و نکن

مامورین FBI روز بعد به مزرعه پیرمرد میریزن و کل مزرعه را برای پافتن اسلحه زیرو رو میکنند...اما چیزی پیدا نمی کنند

پیر مرد دوباره به پسر پیغام میدهد که پسرم چه کار کردی چند نفر به اینجا آمدند و خاک مزرعه را زیر و رو کردند.

پسر دوباره تلگرافی را برای پدرش میفرستد و میگوید: پدر جان من مزرعه را شخم زدم و حالا تو برو سیب زمینی هایت را بکار.

همیشه و در هر جا میشود به یاری یکدیگر بشتابیم...بهانه ای وجود نخواهد داشت وقتی که سالار خرد با ماست.مؤدب

 

 

.




پیچک