زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست
و به دنبال او
گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل
زده بود و در
فکری عمیق فرو رفته بود و اشکهایش را پاک میکرد و فنجانی قهوه
مینوشید پیدا کرد …
در حالی که داخل آشپزخانه میشد پرسید: چی شده عزیزم این موقع
شب اینجا
نشستی؟!
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی فقط اون وقتها رو
به یاد میارم، 20
سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته…؟!
زن که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد و
گفت : آره
یادمه…
شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی
اتاقت غافلگیر
کرد؟!
زن در حالی که روی صندلی کنار شوهرش می نشست گفت : آره
یادمه، انگار دیروز
بود!
مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من
نشونه گرفت و
گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی یا 20 سال میفرستمت زندان آب
خنک بخوری ؟
!
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…!
مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز
آزاد می شدم
.: Weblog Themes By Pichak :.