روزی پیری ، به تنها پسر خود که آن هم در زندان بود نامه ای نوشت...
وگفت ای پسرم !!به مادرت قول داده بودم که هر سال مزرعه ی سیب زمینی را شخم بزنم و سیب زمینی بکارم..
اما افسوس که آن قدر ناتوان شده ام که توانایی این کار را دگر ندارم.
ای کاش تو این جا بودی و مزرعه را برایم شخم میزدی...افسوس که حال در زندان به سر می بری
پسر نیز برای پدر تلگراف زد که پدر!!،، جان عزیزت مزرعه را شخم نزن.
اگر این کار را کنی اسلحه هایی که من در آن جا مخفی کرده بودم را ماموران پیدا میکنند..تو رو خدا این کار و نکن
مامورین FBI روز بعد به مزرعه پیرمرد میریزن و کل مزرعه را برای پافتن اسلحه زیرو رو میکنند...اما چیزی پیدا نمی کنند
پیر مرد دوباره به پسر پیغام میدهد که پسرم چه کار کردی چند نفر به اینجا آمدند و خاک مزرعه را زیر و رو کردند.
پسر دوباره تلگرافی را برای پدرش میفرستد و میگوید: پدر جان من مزرعه را شخم زدم و حالا تو برو سیب زمینی هایت را بکار.
همیشه و در هر جا میشود به یاری یکدیگر بشتابیم...بهانه ای وجود نخواهد داشت وقتی که سالار خرد با ماست.
.: Weblog Themes By Pichak :.