تاریخ : یادداشت ثابت - دوشنبه 91/3/30 | 7:56 عصر | نویسنده : امیرارسلان
مریم قلب مریضی داشت او همیشه علاقه داشت مثل بقیه قلبی سالم داشته باشد.
شوهرش بابک برای این که قلب همسرش خوب بشه دست به هر کاری می زد.
یک روز مریم حالش بد شد بردنش بیمارستان پزشک گفت باید هر چه سریعتر قلبت را با یکی دیگر پیوند بزنم
مریم قبول کرد وقتی عمل مریم تمام شد بعد از 10 روز که استراحت کرده بود قرار بود که مرخص شود ولی بابک رو در بیمارستان ندید.
رفت خونه از پدرش پرسید پدر بابک کجاست؟
پدر گفت مگه خبر نداری؟
مریم با ترس گفت نه
پدر گفت این قلبی که الان تو سینه ی توست مال بابکه.
مریم با بغض گفت پدر راست می گویی؟
پدر گفت نه دخترم بابک تو حمامه الان میاد.
.: Weblog Themes By Pichak :.