سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : یادداشت ثابت - جمعه 92/2/21 | 12:4 عصر | نویسنده : امیرارسلان


یارو نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش !

مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت !

مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا

مرگ : نه اصلا راه نداره ! همه چی طبق برنامست ! طبق لیست من الان نوبت توئه

مرده گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر . . .

مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره ! توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت !

مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت . . .

مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست و منتظر

شد تا مرگ بیدار شه . . .

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت ، به

خاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنمترسیدم




تاریخ : یادداشت ثابت - جمعه 92/2/21 | 12:2 عصر | نویسنده : امیرارسلان

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود

که این هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل

بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود و بدون

اینکه متوجه شود نامه را میفرستد …


در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم

خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید

تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشد به سراغ کامپیوتر میرود تا

ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و

بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود

و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه

مانیتور می افتد:


گیرنده : همسر عزیزم


موضوع : من رسیدم


میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش آنها اینجا

کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا میاد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته .
من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو

رو به راهه . فردا میبینمت .امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر

باشه . وای چه قدر اینجا گرمه !خیلی خنده‌دار




تاریخ : یادداشت ثابت - جمعه 92/2/21 | 12:0 عصر | نویسنده : امیرارسلان

یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو

اتوبان میرفته،


یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد!


خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل

موتوره رد میشه.


یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه متور گازیه غیییییژ

ازش جلو زد!

دیگه پاک قاطی می کنه با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه.


همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل

تیر از بغلش رد شد!!

طرف کم میاره، میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده . خلاصه دوتایی

وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا ! من

مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی روی ما رو کم کردی؟!


موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه :


والله … داداش… خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی!…کش شلوارم گیر کرده

به آیینه بغلت!خیلی خنده‌دار




تاریخ : یادداشت ثابت - جمعه 92/2/21 | 11:56 صبح | نویسنده : امیرارسلان

روزی روزگاری یک زن قصد میکنه یک سفر دو هفته ای به ایتالیا داشته

باشه… شوهرش اون رو به فرودگاه می رسونه و واسش آرزوی می کنه

که سفر خوبی داشته باشه… زن جواب میده ممنون عزیزم ، حالا

سوغاتی چی دوست داری واست بیارم؟


مرد می خنده و میگه : “یه دختر ایتالیایی”


زن هیچی نمیگه و سوار هواپیما میشه و میره … دو هفته بعد وقتی که

زن از مسافرت برمی گرده ، مرد توی فرودگاه میره استقبالش و بهش

میگه : خب عزیزم مسافرت خوش گذشت؟


زن : ممنون ، عالی بود!


مرد می پرسه : خب سوغاتی من چی شد؟


زن : کدوم سوغاتی؟


مرد : همونی که ازت خواسته بودم… دختر ایتالیایی!!


زن جواب میده: آهان! اون رو میگی؟ راستش من هر کاری که از دستم

بر می آمد انجام دادم! حالا باید 9 ماه صبر کنم تا ببینم پسر میشه یا

دختر؟

نتیجه گیری مهم این داستان :

هیچ وقت سعی نکن که یک زن رو تحریک کنی! اون ها به طرز

وحشتناکی باهوش هستندترسیدم




تاریخ : یادداشت ثابت - جمعه 92/2/21 | 11:47 صبح | نویسنده : امیرارسلان

زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست

و به دنبال او

گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل

زده بود و در

فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌

می‌‌نوشید پیدا کرد …


در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم این موقع

شب اینجا

نشستی؟!


شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی‌ فقط اون وقتها رو

به یاد میارم، 20

سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته…؟!


زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و

گفت : آره

یادمه…


شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی

اتاقت غافلگیر

کرد؟!


زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : آره

یادمه، انگار دیروز

بود!


مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من

نشونه گرفت و

گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا 20 سال می‌‌فرستمت زندان آب

خنک بخوری ؟

!
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…!




مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز

آزاد می شدمگریه‌آور




تاریخ : یادداشت ثابت - جمعه 92/2/21 | 11:35 صبح | نویسنده : امیرارسلان

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین»
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»
آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید:«ببخشین خانم!شما پولدارین ؟ »
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»
آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.




تاریخ : یادداشت ثابت - دوشنبه 91/10/5 | 9:58 صبح | نویسنده : امیرارسلان

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را می شناسم

 

 

 

 

 




پیچک